آشنایی با هستیشناسی و معرفتشناسی گرگیاس
گرگیاس بهمثابه یک سوفیست
یکی از جریانهای مهم دوره پیش سقراطی سوفیست ها هستند.
این جریان فکری بهنوعی فلسفه عملی باور داشتند و از قدرت خود در بلاغت و استدلال ورزی در زندگی روزمره استفاده میکردند.
اگر به زبان امروز بگوییم سوفسیت ها وظیفه وکالت و روابط عمومی را داشتند و مردم را در دعاوی حقوقی و موفقیت در محاکم یاری میکردند.
سوفیست ها در کنار این مهارت مهم، آموزگاران دوران باستان هم بودند. در یونان نیاز جدی به تحصیلات عالی احساس میشد و سوفیست ها این خلأ را پر میکردند.
آنها بسیار سفر میکردند و در هر موقعیتی به ازای دریافت هزینه مشکلات علمی، حقوقی و سیاسی مردم را برطرف میکردند.
یکی از مطرحترین سوفیست های عصر باستان، گرگیاس است. گرگیاس متولد مهاجرنشین یونانی در سیسیل است و احتمالاً بین سالهای 485 تا 399 پیش از میلاد میزیسته.
از اطلاعاتی که در دست داریم میدانیم که او از شاگردان امپدوکلس بوده و دورهای بهعنوان سفیر به آتن سفر کرده است.
سوفیست ها در کنار خدمات اجتماعی خود به جامعه، در مباحث نظری همچون زبانشناسی، واژهشناسی، هستیشناسی و معرفتشناسی هم زبانزد بودند و گرگیاس هم به این منوال، مباحث قابلتوجهی در هستیشناسی و معرفتشناسی عرضه کرده است.
من در این فرصت قصد دارم شما را با براهین هستی شناختی و معرفتشناختی گرگیاس آشنا کنم و بگویم که تا چه حد این برهانهای شکاکانه، امکان شناخت و معرفت انسانی را متزلزل میکند.
به نظر میرسد هرکسی که به دنبال یافتن یقین معرفتی در ساحت فلسفه است باید برای استدلالهای گرگیاس پاسخهای مناسب داشته باشد.
اما برویم با این استدلالها آشنا شویم.
هستیشناسی گرگیاس
گرگیاس در رسالهای به نام ” درباره آنچه نیست ” تأملات جدی در باب هستی دارد و همچون پارمنیدس بهدقت فعل Einai هستی داشتن یونانی را تحلیل میکند.
او برخلاف پارمنیدس که ” آنچه که هست ” را مجموعه آنچه در ذهن اسناد داده میشود و آنچه که حقیقت خارجی دارد میدانست، ” آنچه که هست ” را فقط به معنای وجود خارجی داشتن فهم میکرد.
با توجه به این فهم گرگیاس از ” آنچه که هست “، برهانهای پارمنیدس را نقض کرد و ” آنچه که هست ” را که در تفکر پارمنیدس واحد، تغییرناپذیر و جاوید بود را ناموجود دانست. اما چگونه؟
از منظر گرگیاس اگر ” آنچه که هست ” بخواهد وجود داشته باشد یا باید ابدی و فناناپذیر باشد یا اینکه به وجود آمده باشد.
اگر ” آنچه که هست ” ابدی باشد پس هیچ آغازی ندارد و ازاینرو بدون هیچ حد ومرز و محدودیتی است و اگر چیزی بدون حد باشد در هیچ مکانی نیست و بنابراین اصلاً وجود ندارد.
و اگر ” آنچه که هست ” به وجود آمده باشد باید از منشاء ای پدید آمده باشد و میدانیم که “آنچه که نیست” که وجود ندارد پس باید منشأ آن باز خود ” آنچه که هست ” باشد.
در بخش پیشین هم دیدیم که ” آنچه که هست ” وجود ندارد بنابراین به یک تناقض میرسیم. وضعیتی که در آن ” آنچه که هست ” توأمان هم هست و هم نیست.
بدین ترتیب گرگیاس برخلاف آرای پارمنیدس به این نتیجه میرسد که ” آنچه که هست ” وجود ندارد و درواقع هیچ حقیقتی جاوید و تغییرناپذیر خارج از اذهان بشری وجود ندارد.
این نتیجهگیری باعث شد تا گرگیاس اولویت بیشتری به ادراک حسی بدهد و معرفت حاصل از ادراک حسی یا همان پدیدارها را تنها داراییهای ما انسانها بداند و به حقیقتی عقلانی و فراتر از محسوسات قائل نباشد.
این تقدم و اولویتبخشی به ادراک حسی برخلاف جریان پارمنیدسی آغازگر معرفتشناسی نوینی شد.
معرفتشناسی گرگیاس
گرگیاس در هستیشناسی بدین نتیجه رسید که ” آنچه که هست ” وجود ندارد و در استدلال دوم خود معتقد است اگر ” آنچه که هست ” هم باشد، ما انسانها توانایی معرفت یافتن به آن نداریم.
نفی امکان معرفت
این تلقی معرفتشناختی ازاینجا ناشی میشود که گرگیاس فهمید تفاوت فاحشی وجود دارد بین آنچه که ما دربارهاش فکر میکنیم و آنچه که در جهان خارج وجود دارد.
او دید که ما چیزهایی را میتوانیم تصور کنیم یا به آن فکر کنیم که هیچ وجود خارجی ندارد.
اگر این دو جهان ذهن و خارج یکسان بود باید آنچه که به آن میاندیشیدیم در عالم خارج هم تحقق مییافت اما اینگونه نیست.
برای نمونه ما میتوانیم انسانی را تصور کنیم که بال دارد و پرواز میکند یا کوهی از طلا را تصور کنیم و دربارهاش فکر کنیم ولی این تصورات هیچگاه در جهان خارج وجود ندارند.
این گسست ذهن و عین، گرگیاس را بدین استدلال رهنمون کرد که اگر آنچه در فکر و ذهن ماست همان موجودات خارجی نیستند پس هستی به فهم او همان وجود خارجی قابلفهم و ادراک نیست.
اگر با گرگیاس هم دل باشیم که دارایی معرفتی ما انسانها فقط پدیدارهای ذهنی ماست آنگاه دسترسی ما به حقیقت خارجی قطع میشود و ما درواقع اشیاء را نه آنگونه که واقعاً هستند بلکه آنها را آنگونه که در اذهان ما نقش میبندد فهم میکنیم.
این استدلال امکان تحقق معرفت در ما را از بین میبرد و همچنین چون آنچه که ما میدانیم محدود به آن چیزی است که بر اذهان ما پدیدار میشود بدین ترتیب ما بهطورکلی امکان شناخت جهان واقع و مستقل از اذهان بشری نداریم.
نفی امکان انتقال معرفت
گرگیاس این استدلالها را یک گام دیگر به پیش میبرد و مدعی است حتی اگر ما امکان معرفت را داشتیم امکان انتقال آن به دیگران را نداریم.
ازآنجاکه شناخت ما وابسته به پدیدارها و تجربیات درونی ماست، مفاهیم ما بر اساس آنچه که به نظر ما میرسد شکلگرفته و این جهان خصوصی از تجربیات و پدیدارها در هر انسانی منحصربهفرد است ازاینرو امکان آموزش یا انتقال این معرفت به دیگران نیست.
درمجموع میتوان گفت گرگیاس سه استدلال مهم عرضه کرده است:
- ” آنچه که هست “، نیست
- اگر هم باشد ما امکان معرفت به آن را نداریم
- اگر معرفت هم میتوانستیم داشته باشیم امکان انتقال و آموزش آن به دیگران وجود ندارد.
این استدلالها شکاکیتی را دامن زد که امکان معرفت را بهطور کامل زیر سؤال برد .