نگاهی به نظریه مُثل و چگونگی غلبه افلاطون بر چالش وحدت و کثرت
افلاطون هنگامیکه به چالش بین هراکلیتوس و پارمنیدس آگاه شد تصمیم گرفت این پیچیدگی را خاتمه دهد.
هراکلیتوس و پارمنیدس دو تلقی متفاوت از هستی داشتند و این امر باعث شده بود که تلقیهای متفاوت هستی شناختی داشته باشند و افلاطون تلاش کرد با ارائه نظریه مُثل بر تمایزها و محدودیتهای هر دو دیدگاه غلبه کند.
پیش از اینکه با ایده افلاطون آشنا شویم بیایید با تلقیهای هستی شناختی پارمنیدس و هراکلیتوس آشنا شویم.
افلاطون و چالش هستیشناختی
هراکلیتوس با ادراک حسی میدید که در جهان همهچیز در حال حرکت و تغییر است.
اشیا به وجود میآیند و از بین میروند و این دگرگونی مدام بهطور مستمر ادامه دارد.
او از این شناخت حسی به این نتیجه رسید که جهان دائماً درحرکت است و هیچچیز ثابتی در آن وجود ندارد.
هراکلیتوس جهان را همچون رود روانی میدانست که همیشه در حال تغییر است.
از دیگر سو پارمنیدس تلقی دیگری داشت. او برای اولین بار تلاش کرد مفهوم هستی را تحلیل کند.
او هستی را به دو گونه فهم میکرد. یکی همه اسنادهایی که به یک موضوع حمل میشود مانند درخت زیبا است که همان فعل اسنادی فعل است و دیگری هستی که به معنای وجود داشتن در عالم خارج است مانند اینکه درخت است و ققنوس نیست.
پارمنیدس هردوی این هستیها را ذیل یک هستی یکپارچه و واحد به نام «آنچه که هست» Being، با حرف اول بزرگ قرار داد.
پارمنیدس معتقد بود بهجز این «آنچه که هست» که شامل است به معنای اسنادی و است به معنای وجود داشتن می شود دیگر چیز دیگری نیست.
درواقع هر آنچه که میاندیشیم شامل «آنچه که هست» میشود و چیزی که قابل اندیشیدن نیست درواقع «آنچه که نیست» ( Unbeing) است که نیست.
پس تنها «آنچه که هست» برخوردار از هستی است.
پارمنیدس با این تلقی به این نتیجه رسید که چون «آنچه که نیست» نیست پس هر آنچه که هست «آنچه که هست» است و هیچ تمایز و تفاوتی وجود ندارد.
همینطور هیچ حرکتی هم نیست چون حرکت یا از «آنچه که هست» به وجود میآید که همان استمرار وجود است و یا از «آنچه که نیست» که چون نیست که اصلاً چیزی از آن به وجود نمیآید.
پارمنیدس با نفی تمایز و حرکت ، جهانی یکپارچه و واحد را ترسیم کرد و تغییر مشاهدهشده از طریق حواس را توهم دانست.
دو دیدگاه پارمندیسی و هراکلیتوسی به یک چالش رسیدند. یکی اولویت را به کثرت و دیگری به وحدت می داد.
هراکلیتوس کثرت مشاهدهشده با حواس را هستی واقعی میدانست و وحدت را توهم میدانست و پارمندیس از دیگر سو کثرت موجود در جهان را توهم میدانست و بهصورت عقلانی، وحدتی مطلق را در جهان اثبات میکرد.
افلاطون تلاش کرد راه چارهای برای این چالش پیدا کند و برای همین با تحلیل متفاوتی از هستی، هستیشناسی ارائه داد که هر دو نظریه هراکلیتوس و پارمنیدس را در خود هضم کرد.
هستیشناسی افلاطون
افلاطون بهتبع پارمنیدس هستی را آنچه که هست فهم میکرد.
او میدید که آنچه که ما بدان میاندیشیم مجموعه است از اسامی (واژه) و مصادیق آنها در عالم خارج، یک سری تعاریف که خود مجموعهای از کلمات است و همچنین مفاهیم که ما در ذهنمان داریم.
اجازه بدهید با یک مثال بهتر برایتان بگویم.
واژه دایره را تصور کنید. ما در کنار لفظ دایره تعریفی از آنهم ارائه میدهیم با این عنوان که دایره چیزی که فاصله میان محیط و مرکز آن همواره و از هر سو برابر است.
همچنین یک مفهوم دایره در ذهن داریم که محمولهای مختلفی را به آن نسبت میدهیم مثلاً بزرگی، کوچکی، پهن، توپر و … و میتوانیم حملهایی مثل دایره بزرگ است، کوچک است و … را بسازیم.
افلاطون معتقد بود در کنار آنچه که بدان میاندیشیم یک دایره بودن یا دایره گی وجود دارد که درواقع خود دایره بودن است.
این دایره گی یا آنچه که دایره است واقعیتی عینی است که به تصرف هیچ ذهن خاصی درنمیآید.
افلاطون میگفت مفهوم دایره، تعریف دایره، واژه دایره و همه مصادیق خارجی آنکه به مدور بودن مشهور است مثل چرخ گاری، توپ، خورشید و هر شیء مدور دیگر به خاطر این دایره مینامیم که نسبی با آن دایره گی عینی دارد.
او این دایره گی را یا آنچه که دایره است را مثال یا ایده دایره نامید وهر آنچه که در مورد این مثال دایره میاندیشیم افراد یا جزئیهای دایره دانست.
تمایز دنیای مثالها و جزئیها
اما این تمایز بین دایره جزئی و مثال یا ایده دایره، با یک باور دیگر حادتر شد.
افلاطون معتقد بود دنیای مثالها واقعیتر و حقیقیتر از دنیای افراد است و بنابراین به یک تمایز هستی شناختی رسید.
ما با دو دنیا مواجهیم، یکی دنیای مثالها که جهانی متعالی و حقیقی است و دیگری دنیای افراد یا همان عالم محسوسات که در اندیشه ما شکل میگیرد که دنیای نازلتر از دنیای مثالها است.
او علاوه بر باور به تعالی و تمایز دنیای مثالها از دنیای جزئیها، معتقد بود همه افراد جزئی به خاطر این هستند که همه آنها در مثال واحد خود با هم اشتراک دارند.
به عبارت بهتر «آنچه که هست» همان مثال است و افراد جزئی بین هستی و نیستی قرار دارند.
آنها از جهتی که به اشتراکشان با مُثل نگریسته شود هستند و به جهت اختلاف و تمایزشان نیستند.
برای مثال همان چرخ گاری اگر از جهت وجه اشتراکش در مثال دایره گی نگریسته شود دایره است و همینطور هرکدام به نسبت شباهتشان به ایده دایره از دایره بودن بیشتری برخوردارهستند.
این باور سلسله مراتبی از هستی را به وجود آورد که از بالا شامل دنیای مثالها و در مراتب پایین شامل دنیای افراد جزئی میشود.
خود مثالها هم همگی ذیل مثال خیر(Good) قرار میگیرند.
میتوان گفت که مثال خیر افلاطون که شامل همه مثالها و افراد جزئی میشود دقیقاً همان «آنچه که هست» پارمنیدس است که در وحدت کامل به سر میبرد و در پایینترین مراتب هستی افراد جزئی که تا حد کمی با مثالهای خود شباهت دارند همان دنیای کثرت مستمر هراکلیتوسی است.
بسیار مفید بود
عالی بود
تشکر
سلام
نظریه مثل افلاطون استدلالی معتبر است و چه خوب بود که همه افراد تا حدی با فلسفه و روش استدلال آشنا می گشتند و همه چیز را در دایره بسته ذهن و حواس خود محاسبه نمی کردند و این همه جنگ و تخاصم و فساد در جهان پدیدار نمی گشت
ممنون. خیلی مفید بود
مفید بود،ممنون