سوفوس

چه بر سر سوفوس آمد؟ (فیلوسوفیا وارد می‌شود)

گذار از سوفوس به فیلوسوفوس

در قسمت قبلی دیدیم که چگونه کنش زبانی و پژوهشی لوگوس جای میتوس را گرفت. در این قسمت به سراغ دومین سنت پیشافلسفه یعنی سوفوس می‌رویم.

خردمندان (sophoi) با تسلط به ادبیات خردمندانه، برخوردار از سوفیا (sophia) بودند اما آنچه که از بررسی جهان یونانی می‌توان فهمید، این است که در حدود پانصد قبل از میلاد، انگار نخبگان یونانی‌ دیگر دوست نداشتند با عنوان خردمند یا همان سوفوس(sophos) شناخته شوند.

در همین زمان، فیثاغورس (Pythagoras) از اینکه او را سوفوس بنامند امتناع کرد و خود را فیلوسوفوس (philosophos) نامید.

فیثاغورس با تامل در محدودیت‌های دانشی انسان، خود را برخوردار از سوفیا ندانست بلکه خود را تنها دوست‌دار سوفیا نامید‌

در ادامه، در دنیای یونانی از موضوعاتی بحث شد که انگار در چهارچوب فعالیت‌ها و توانایی‌های مرسوم یک سوفوس نبود.

هراکلیتوس(Heraclitus) و پارمنیدس (Parmenides) به موضوعاتی مشغول بودند که فرد برخوردار از سوفیا نسبت به آن‌ها جاهل بود‌. اهالی سوفیا بر دانشی که کاربرد عملی داشت متمرکز بودند و در مقابل اهالی فیلوسوفیا، به دنبال کاربرد نظری( فهم اصول بنیادی و جهان‌شمول) دانش بودند.

سقراط(Socrates) با قاطعیت به وجدان یونانی نشان داد که برخورداری از سوفیا کافی نیست و بسیاری از مدعیان این دانش (به‌طور ویژه شعرا poets و صنعت‌گران craftsmen) در واقع هیچ نمی‌دانند. سروش معبد دلفی به سقراط گفته بود که تنها خردی که انسان‌ها می‌توانند مدعی آن باشند آگاهی به این مهم است که خردمند نیستند.

انگار سوفیا برای بهبود زندگی ما کفایت نمی‌کند و باید از فیلوسوفیا (philosophia) هم مطلع بود. فیلوسوفیا با فعالیت‌های افلاطون(Plato) در نوع انتخاب موضوع، پرسش و روش‌های مورد استفاده برای پاسخ‌یابی، سروشکل گرفت و به عنوان یک حیطه مهم دانش مورد توجه قرار گرفت. دانشی که پیش از این، یونانی‌ها از آن غافل بودند. این چنین فیلوسوفیا، در کنار سوفیا جای پای خود را محکم کرد.

آنچه در قسمت بعدی روایت تاریخ فلسفه غرب خواهید خواند:

در قسمت بعدی با نخستین منتقدان میتوس آشنا خواهیم شد

دیدگاه‌ خود را بنویسید