کانت

چرا کانت مهم است؟

در این پست قصد دارم از راز اهمیت کانت در دنیای فلسفه پرده‌برداری کنم.

آگر حرف خود کانت رو قبول داشته باشید، کانت در پیشگفتار ویرایش دوم نقد عقل محض (1787) متذکر می‌شود که تأثیری که او در جهان فلسفه گذاشته است مانند تأثیر کوپرنیک در نجوم است.

همان‌طور که در جریان هستید کوپرنیک نظریه زمین مرکزی را رد کرد و به نظریه خورشید مرکزی قائل شد و این چرخش در دنیای نجوم به انقلاب کوپرنیکی مشهور شد.

کانت هم معتقد بود او هم یک انقلاب کوپرنیکی در فلسفه کرده است.

اما کانت چه‌کار کرده است که از فعالیت علمی او می‌توان استنباط انقلاب کرد؟

برای اینکه از راز انقلاب کانت در فلسفه سر دربیاوریم باید نخست با عصر پیشاکانت آشنا شویم.

عصر پیشاکانت

در جریان هستید که ما در قرن هفدهم با دو جریان غالب فکری روبرو بودیم. یکی عقل‌گراها بودند و دیگری تجربه‌گراها.

دعوای آن‌ها سر این بود که اساسی‌ترین معرفت ما کدام است.

تجربه‌گراها می‌گفتند که بنیان معرفت انسان برخاسته از تجربه است و از دیگر سو عقل‌گراها معتقد بودند که بنیان و اساس معرفت انسان دانش فطری و پیشا تجربی ما است و این دانش پیشین از تجربه به دست نمی‌آید.

در این دعوای فکری، کانت وارد میدان شد.

او معتقد بود که طرفداران عقل‌گرایی و تجربه‌گرایی دچار جزم‌گرایی و شکاکیت می‌شوند و تلاش کرد راه‌حلی میانه بین عقل‌گراها و تجربه‌گراها بیابد.

البته باید به این نکته توجه کرد که خود کانت تجربه‌گرا بود ولی تجربه‌گرایی جدید و متفاوتی از گذشته ارائه داد.

بیایید بررسی کنیم چرا عقل‌گراها و تجربه‌گراها دچار جزم‌گرایی یا شکاکیت شدند.

عقل‌گرایی و تجربه‌گرایی

ماجرا از دکارت شروع شد. او تمایزی هستی شناختی بین جوهر اندیشنده و جوهر ممتد ایجاد کرد و بدین ترتیب شکافی بین ذهن و ماده ایجاد شد.

ما با دو دنیای مختلف روبرو شدیم. یکی ذهن ما و دیگری جهان خارج از ذهن ما.

این تمایز چالش‌های جدی را در معرفت‌شناسی ایجاد کرد. برای مثال از کجا معلوم که اصلاً جهانی مستقل از ذهن ما باشد یا اینکه از کجا معلوم، نمودها یا پدیدارهایی که در ذهن ما شکل می‌گیرد منطبق با عالم خارج باشد.

آیا ما می‌توانیم مطمئن باشیم که ایده‌ها و تصورهای موجود در ذهن ما به‌درستی جهان خارج از ذهن را بازنمایی می‌کند؟

این چالش‌ها گریبان هردوی عقل‌گراها و تجربه‌گراها را گرفت. برای مثال عقل‌گراها مانده بوند که چگونه اصول ضروری حاکم بر جهان ذهنی‌مان را با جهان خارج تطبیق دهیم.

تجربه‌گراها هم معتقد بودند ذهن ما در برابر جهان خارج منفعل است.

مواجه با جهان خارج باعث می‌شد که به‌صورت غیرارادی تصاویری ذهنی یا همان ایده‌هایی در ذهن ما شکل بگیرد.

هیوم از دسته تجربه‌گراها به‌درستی می‌گفت که ما آنچه دسترسی داریم همین نمودهای ذهنی است و از کجا بدانیم که جوهری مادی مستقل از ذهن ما وجود دارد.

همچنین چگونه مطمئن شویم که علت ایجاد این ایده‌ها یا تصاویر ذهنی، جهان خارج است.

این‌چنین شکاکیت وسیعی در دنیای فلسفه حاکم شد.

اندیشمندان قرن هفدهم تلاش کردند به طرق مختلف از این شکاکیت خلاص شوند. اما باز در تله دیگری به نام جزم‌گرایی افتادند

شکاکیت و جزم‌گرایی

لایب نیتس که آمد معتقد بود ما به کمک عقل خودمان می‌توانیم حقایقی ضروری در باب جهان خارج از ذهن را بیابیم.

به‌طور مثال اصل جهت کافی را به‌عنوان یک اصل ضروری در جهان خارج دانست.

اما کانت می‌گفت لایب نیتس از کجا مطمئن است که قواعد عقلی‌اش در جهان مستقل از ذهن هم حاکم است.

از دیگر سو برکلی از دسته تجربه‌گراها می‌گفت هیچ جهانی مستقل از ذهن نیست و جوهر مادی را انکار کرد.

جهان نمودها همان جهان واقعی است و جهانی مستقل از ذهن ما نیست.

کانت او را هم نقد کرد. به‌زعم کانت هم لایب نیتس و هم برکلی دچار جزم‌گرایی شده‌اند.

لایب نیتس احکام ذهنی‌اش را به جهان خارج منتسب می‌کند و برکلی هم کلاً جهان خارج را حذف می‌کند و همه‌چیز را وابسته به ذهن می‌داند.

کانت دنبال راه‌حلی بود که دچار شکاکیت و جزم‌گرایی نشود.

متافیزیک استعلایی

او معتقد بود مشکل از تجربه‌گراها و عقل‌گراها نیست بلکه این مشکلی دیرینه است که ناشی از متافیزیک نادرستی است که در فلسفه حاکم شده است.

انقلاب کپرنیکی کانت تغییر همین متافیزیک بود.

منظور او متافیزیک ارسطویی مسلط بر تفکر غرب بود. در نگاه ارسطو متافیزیک به دو بخش تقسیم می‌شد.

یکی بخش کلی آن‌که به‌عنوان هستی‌شناسی شناخته می‌شد و دیگری بخشی از متافیزیک که در مورد سه مفهوم فرا تجربی نفس، کل جهان و خدا مطالعه می‌کرد.

در هستی‌شناسی ما به دنبال شناخت قوانین عام هستی بودیم که هر موجودی که برخوردار از هستی است ذیل این قوانین قرار می‌گیرد.

در بخش دوم هم ما تلاش می‌کردیم تا درباره سه مفهوم فرا تجربی علم کسب کنیم.

متافیزیک ارسطویی بر این بنیان بود که ما می‌توانیم در مورد جهان فی‌نفسه و مستقل از تجربه علم کسب کنیم.

حتی در این متافیزیک ما اصول عامی را در مورد مفاهیمی غیرقابل‌دسترس تجربه مثل نفس یا خدا ارائه می‌دادیم.

کانت معتقد بود این متافیزیک به دو سرنوشت مختوم شکاکیت و جزم‌گرایی ختم می‌شود.

ازاین‌رو تصمیم گرفت که این متافیزیک را به‌کلی تغییر دهد و متافیزیک دیگری را جای آن بنشاند.

انقلاب کوپرنیکی کانت

در دنیای پیش از کوپرنیک خورشید به دور زمین می‌گشت تا اینکه کوپرنیک به ما گفت این‌طور نیست و زمین به دور خورشید می‌گردد.

کانت هم‌ چنین انقلابی کرد. او گفت این‌طور نیست که ایده‌ها یا پدیده‌های موجود در ذهن ما باید منطبق با جهان خارج باشد بلکه باید جهان خارج، منطبق با ایده‌های موجود در ذهن ما باشد.

کانت نام این متافیزیک تازه را در برابر متافیزیک سنتی پیش از خود، متافیزیک استعلایی گذاشت.

براساس این تلقی ذهن دیگر در کسب معرفت منفعل نیست بلکه اساساً امری فعال و سازنده است.

متافیزیک استعلایی می‌گفت اگر شی‌ء بخواهد متعلق تجربه انسان باشد باید خود را منطبق با محدودیت‌ها و قوانین ذهن کند.

برای شناخت این محدودیت‌ها نباید جهان خارج از ذهن را بشناسیم بلکه باید قوای شناختی خودمان را ارزیابی کنیم.

کانت فعالیت شناخت توانایی‌ها و محدودیت‌های ذهن را نقادی (Critique) نامید.

بدین ترتیب در انقلاب کوپرنیکی کانت شیوه و روش جدیدی برای فلسفه پیشنهاد شد.

از این به بعد به‌جای اینکه منطبق بر متافیزیک سنتی از ارزیابی جهان مستقل از ذهن شروع کنیم، بیاییم با نقد قوای شناختی خودمان به راه بیفتیم.

این‌چنین کانت با چرخشی مهم مسیر تازه‌ای برای فلسفه پیش روی ما ترسیم کرد و ما را از گرفتار شدن در شکاکیت و جزم‌اندیشی منطبق با متافیزیک ارسطویی نجات داد

5 در مورد “چرا کانت مهم است؟”

  1. سلام.
    مثل اینه که بگیم برای حل مسئله باید مدام بهش فکر کرد( تطبیق خودمان با آن مسئله) اما گاهی باید مسئله را رها کرد تا جواب خودش به سراغ ما بیاد( تطبیق مسئله با ذهن ما)
    یعنی باید بدونیم در چه مورد اصالت و مرکزیت با اون مسئله هست .چه موقع اصالت با مایی که میخوایم اون رو حل کنیم. نباید ارباب یا برده باشیم.. بهترین حالت همکاری و تعامل هست.. حالا کسی میتونه از واقعیات یا مسائل سر دربیاره که بدونه چه زمانی مرکزیت رو تغییر بده.
    ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید